ببینیم و تعجب کنیم که «کلینت ایستوودِ» تمامنشدنی در ۹۰ سالگی فیلم میسازد. عجیبتر اینکه به نظر من فیلمش در بین تمام آثار سال ۲۰۱۹ (آنهایی را که دیدهایم) بهترین است؛ یعنی بالاتر از تمام آنهایی که سروصدا به راه انداختند مثل فیلمِ تارانتینو، اسکورسیزی، مندس و … بنظرم فیلم Richard Jewell ساخته ایستوود به نسبت بسیاری از آثار قبلیاش، جوانتر است و سرزندهتر. فیلمی – نسبتا – خوب که این سرزندگی را مدیونِ تند و تیزیِ نسبیِ نگاه و نقد است و مدیون قصهای که خوب بلد است آن را تعریف کند. همانطور که عرض کردم، فیلم با وجود تمام لکنتها و ضعفهای حسیاش از نظر من، بین آثاری که از سال ۲۰۱۹ دیدم از بقیه جلوتر ایستاده و دو ساعت سرگرمیِ جدی را پیشکشمان میکند. با نقد و بررسی فیلم Richard Jewell همراه بازی رایانه باشید.
نقد و بررسی فیلم Richard Jewell | سرزندگیِ نقد
فیلم، روایتگرِ داستانی واقعی از یک عملِ قهرمانانه «ریچارد جول» است؛ ریچاردِ ساده و معصومی که در جریانِ المپیک، بمبی را در یکی از پارکها گزارش کرده و جان عدهای را نجات میدهد اما چند روز بعد به عنوان مسئولِ این بمبگذاری تحت تعقیب قرار میگیرد. از ابتدا ایستوود موفق میشود به سادگی تمام، شمایل ریچارد را از آب دربیاورد. کاراکتری که در همان برخورد اول با «واتسون برایانت» که بعدتر وکیل او میشود، هم مهربانی و هم کاردرستیاش را باور میکنیم. لحظهای بعد از این صحنه وجود دارد که ریچارد را اسلحه به دست درحال بازیِ ویدئویی مشاهده میکنیم؛ ریچارد با آن هیکلِ درشت در این نما، بسیار شبیه به کودکانِ بازیگوش دیده میشود. اینگونه فیلمساز موفق میشود به سادگی، این معصومیت را سینمایی کند و در ادامهی فیلم نیز به درستی بر آن صحه بگذارد. تمایلِ کاراکتر به اجرای قانون امریکا و محافظت از مردم که ادعایش است را واقعا باور میکنیم و تمام اینها جزئی از کاراکتر ریچارد میشود؛ مثلا آن تلاشِ عالیاش برای اینکه مأمور قانون شود با آن تابلوی عکس او در خانه و البته با کلیت حضور او در فیلم کاملا همخوان است. معرفی ریچارد در عین کوتاه بودن بسیار دقیق است و دوربین هم با تمرکز خود بر این کاراکتر، به او جان میبخشد؛ علاوه بر همهی اینها در همین ابتدا، بهترین و سینماییترین رابطهی فیلم بین ریچارد و مادرش پرداخت میشود. مادری که تا به انتها، جزئی از تجربه ما شده و حمایت، نگرانی و مادرانگیاش را حس میکنیم. همان ریچاردی که پیشتر گفتیم، رگههایی از کودکیِ بامزه در او دیده میشود، اینجا به خوبی در این رابطه مادر- پسری ایفای نقش میکند. رابطهای انسانی و سینمایی که تا انتها نیز قدرت خود را از دست نمیدهد و مادر، نقش تکیهگاه بودن خود را به خوبی ایفا میکند.
بهترین صحنه فیلم از نظر من، صحنهی پارک و پیداکردنِ بمب است. صحنهای که کاملا در آن ردپایِ یک کارگردانیِ جدی پیداست. دوربین بسیار خوبِ فیلمساز کاملا میداند چه دارد میکند؛ به طرز عجیبی با مهارتِ جدی در اندازهی نماها، مکثها و تدوین، جمعیت و محیط را شکل میدهد. از بین این جمعیت، دوربین سریعا آدمهای قصهاش را پیدا میکند و نشانمان میدهد. ریچارد و مادرش که زیبایی رابطهشان را اینجا نیز شاهدیم و البته قانونمندی و انسانیتِ ریچارد را؛ مثلا آن لحظهای که یک بطری آب به دست زنِ باردار میدهد و یا به یک کولهپشتی شک کرده و او را تعقیب میکند. با این جزئیاتِ به اندازه، ریچارد و مادرش در بین این جمعیت معرفی میشوند. علاوه بر این دو، یکی از خبرنگارانِ فیلم به نام «کتی» نیز و رابطهاش با یکی از مأموران افبیآی را (که بعدا در طول فیلم نقش مهمی ایفا میکنند) به ما معرفی میکند. کمتر فیلمی را امروزه میتوان پیدا کرد که در آن دوربین بتواند یک جمع و یک آدابِ جمعی را (حتی اگر رقص باشد) سینمایی کند و ما را با این جمع همراه اما دوربینِ ایستوود در این سکانس کاملا موفق میشود که این جمع، شادی و رقصشان را جزئی از تجربهی ما کند و ما را هم طرف این جمع بگذارد؛ یعنی تماشاچی نیز گویی یکی از افراد این جمع شده و احساسِ نزدیکی با آنها میکند. طبیعتا وقتی این اتفاق میافتد، مسئلهی بمب به یک تعلیق جدی میتواند تبدیل شود که ما را نیز علیهِ آن ساخته و طرفِ مردم و ریچارد میکند. این دقیقا همان میهنپرستیِ ایستوود است که کاملا در فیلمهایش هویداست و اینجا در این سکانس، خوشبختانه شعاری نشده و ما یک شادیِ ملی و یک قهرمان که طرفِ مردمِ عادی است را باور میکنیم. ایستوود با ساختِ این جمعیت و شادی همگانی به استقبال هویت ملیاش رفته و آن را میستاید. دوربین به درستی هرچهتمامتر نمایِ مناسب و ترسناکی از کولهی بمب میدهد. نمایی از زیر نیمکت که نمایی عادی نیست و اینگونه بر این کوله تأکیدِ ترسناکی میکند. درادامه نیز با صدایِ تروریست و تهدیدش، اطلاعات بیشتری به مخاطب داده میشود تا تعلیق شکل گیرد.
همه چیز به خوبی پیش میرود؛ هم جمع و مردم ساخته شده، هم قهرمان فیلم و کنشهایش از آب در میآید و هم تعلیقِ انفجار بمب در صحنه جاری میشود. بعد از انفجار لحظهای بسیارعالی وجود دارد که فکر میکنم بهترین پلان فیلم است که قطعا در خاطرمان باقی میماند؛ بمب منفجر شدهاست و چند تن از پلیسها و مأمورانِ افبیآی دور یکدیگر ایستادهاند و با یکدیگر بر سر اینکه این انفجار در حوزهی اختیارات کدام سازمان است، بحث میکنند. دوربین به درستی دور آنها چرخی زده ، همه را نشانمان میدهد و طعنه میزند. آخرین جمله مأمور افبیآی این است: «کمکمون کنید تا بفهمیم کار کی بوده» دوربین بعد از این دیالوگ، به آرامی برروی ریچارد که از بکگراند نزدیک میشود و کمی در تصویر، فلو (محو) به نظر میآید مکث میکند. این حرکت از روی این آدمها (که قهرمانهای پوشالی به نظر میآیند و در ادامه نیز بر این باور صحه گذاشته میشود) به ریچاردِ تنها، یعنی دوربین به خوبی قهرمانِ اصلی را پیدا میکند و از او تقدیر؛ علاوه بر این، حرکت با آن دیالوگ به سوی ریچارد خبر از آیندهای میدهد که در آن ریچارد، متهم به بمبگذاری میشود. ریچارد برروی نیمکت نشسته و مانند پسربچهها اولین کاری که میکند اینست که با مادرش تماس گرفته و میگوید که حالش خوب است. همین تماس، آن رابطه و این آدم را بیش از پیش عمق میبخشد و این مسئله با آن تراکاوتِ (track out) بسیار خوبِ دوربین تقویت میشود. این تراکِ عالی به عقب، گویی از کل صحنه نتیجه گرفته و شمایلِ قهرمانِ اصلی را قاب میگیرد. بنظر بنده این بهترین پلان اثر است که به درستی عصاره صحنه را نشان میدهد؛ یک عمل قهرمانانه و یک قهرمانِ ساده و بیادعا اما تنها. فیلمساز به شکلی سینمایی او را میستاید و به دیگران پیشنهاد میکند.
بعد از این عمل قهرمانانه فیلم وارد فاز جدیدی شده و اکنون ریچارد تبدیل به متهم ردیف اول این عملیات تروریستی میشود. از اینجا سایهی ایستوود پیدا شده و سعی میکند تا به رسانهها و نیروهای امنیتی انتقاد کند. فیلم، یک کاراکتر خبرنگارِ خوب (کتی) دارد؛ زنی که کاملا او را باور میکنیم و نوع بیاخلاقیهایش تصویری میشوند. مثل صحنه خوبی که با اغواگری اطلاعات را از مأمور گرفته و در روزنامهها چاپ میکند. خوشبختانه تا اینجا فیلمساز به دامِ کلیگوییهای غیرسینمایی و تحمیلی نیفتاده و پروسه این بیاخلاقیِ رسانهای را به درستی به تصویر میکشد. هجوم خبرنگاران و مزاحمتی که برای قهرمان ما و مادرش دارند، گویی هجوم به ما نیز هست و آزارشان به ما نیز میرسد. این تغییر قهرمان به یک متهم را ایستوود از آب در میآورد و در مسیر نقد تند و تیزش تا نصفه پیش میرود اما نه کاملا؛ اینکه چرا عرض کردم، نقدش نصفه-نیمه است و تا حدی به سینما تبدیل به شده به مشکلاتی برمیگردد که بخصوص در نیمهی دوم فیلم به چشم میآیند. اول از همه، کملطفیِ دوربین نسبت به قهرمان فیلم بعد از نقطه عطف اثر (اتهام زدن به ریچارد) فیلم را پایین میکشد؛ مثلا به یاد بیاوریم زمانی را که ریچارد از بین خبرنگاران عبور کرده و بعد از بازپرسی دوباره به خانه برمیگردد. چرا دوربین فیلمساز در این لحظات، بیشتر نماهای باز میگیرد و ما را به ریچارد و واکنش او در لحظه نزدیک نمیکند؛ ریچاردِ ازهمهجا بیخبری که اکنون علیالقاعده واکنشش به این اتهام باید از آب درمیآمد و جزئی از کاراکتر میشد. تا انتها نیز خونسردی و شوخطبعیِ ریچارد، افراطیست و کاراکتر را کمی به تحلیل سوق میدهد. این مقدار بیحسی و خونسردی دربرابر این اتهام با توجیهِ معصوم و سادهبودن برطرف نمیشود، بلکه کاراکتر را از ما دور میکند. در یکی از صحنهها واتسون، وکیلِ ریچارد سوالی را از او میپرسد که پرسش ما نیز هست : «تو چرا عصبانی نیستی؟» ریچارد به لحاظ حسی ما را به این خونسردی قانع نمیکند.
یکی دیگر از مشکلاتِ فیلم در نتیجهگیریِ نهایی بوده که از کل قصه میکند و نقدش، تند و تیزیِ ابتدایی را از دست میدهد؛ چون فیلمساز از بیرون دخالت بیجا میکند و چارچوب قصه و کاراکتر را میشکند. این مسئله را در ادامه بهتر تشریح خواهمکرد اما عجالتا میخواهم به این بپردازم که این مشکل کلی نیز دوباره به ریچارد باز میگردد؛ فیلم اگر میخواست، یک نقدِ تند و تیز و سینمایی به این سیستم و رسانهها داشتهباشد، میبایست حد و رسم کاراکتر را محفوظ نگه میداشت؛ یعنی نوع نسبتی که ریچارد با قانون، سیستم و مأموران دارد باید پختهتر میشد. منظور اینست که باید متوجه میشدیم این احترام به قانون و این مأمورانِ نچندان کاردرست، اکنون در طول قصه چه تغییری باید بکند و از این طریق، این نقد، تبدیل به بخشی از کاراکتر و قصه شود. احترامگذاشتنِ افراطی ریچارد به این مأموران را نمیتوانیم باور کنیم و همین مسئله باعث میشود که انتقاد ایستوود از چارچوب قصه بیرون بزند؛ برای اثبات ادعایم میتوانم دو مثال بیاورم: یک: ریچارد دربرابر مأمور افبیآی نشسته و ناگهان جملاتی به زبان میآورد که نمیتوانیم باور کنیم محصول سیر حرکت کاراکتر در طول قصه اند و از آنِ او. جملات، از آنِ فیلمساز است و اینجا در دهان کاراکتر گذاشته میشود تا نتیجهگیری به عمل بیاید :«قبلا فکر میکردم که اجرای قوانین ایالتی بهترین شغلیه که یکی میتونه آرزوش رو داشته باشه ولی بعد از این اتفاقات دیگه مطمئن نیستم…فکر میکنی دفعه بعد که یه نگهبان کیف مشکوکی ببینه، اون رو گزارش میکنه؟ نه، چون میگه من نمیخوام یه ریچارد جولِ دیگه باشم» متوجه نمیشویم که آن ریچارد خونسرد و حتی منفعلی که در طول فیلم دیدهایم چگونه ناگهان به این جملات میرسد. این یعنی نتیجهگیری فیلمساز از دل کاراکتر و نسبت معین او با اطراف درنمیآید، بلکه تحمیل فیلمساز است.
دو: وکیلِ ریچارد، واتسون، دربرابر خبرنگارِ فیلم ایستاده و او را به بیاخلاقی و بیانصافی متهم میکند. این جملات وکیل شاید حرف دل ما و فیلمساز باشد اما متاسفانه حرف دل کاراکتر نیست؛ یعنی رابطهی بین واتسون و ریچارد آنچنان عمقی پیدا نکرده که اکنون این جملات واقعا متعلق به وکیل باشد و در دفاع از ریچارد. شاید اگر مادر اینها را میگفت، بیشتر باور میشد اما در هردوی این مثالها، کاملا ردپایِ ایستوود مشخص است و این مشخصبودن، ضعف فیلم است. در مثال اول، ریچارد خودش نیست بلکه ایستوود است و در مثال دوم نیز، ایستوود به جای وکیل نشسته و حرف دلش را میزند.
این مثالها در کنار کمی پاپسکشیدنِ ایستوود باعث میشود آن سرزندگیِ ابتدایی فیلم که از تندیِ نقدش میآید، کمی فرونشیند و فیلم، حد و رسمِ قصه را بشکند. آن پاپسکشیدنی که عرض کردم را در یکی از دیالوگهای مهم فیلم میتوان یافت و البته در یک اشکِ تحمیلی؛ ریچارد در صحبت با واتسون درباره مأموران میگوید: «اونا هنوز جزئی از دولت امریکا هستن» و واتسون پاسخ میدهد: «نه، اونها دولت امریکا نیستن. فقط سه نفرن که واسه دولت امریکا کار میکنن» وقتی فیلم نمیتواند تفاوت بین دولت امریکا و این چند مأمور را توضیح دهد، طبیعتا این دیالوگ از فیلم بیرون میزند و همچنین یک نقد تند و تیز را به نادرستیِ کارهای چندنفر تقلیل میدهد. این همان پاپسکشیدنیست که عرض کردم و البته که از قصه نمیآید. آن اشکریختنِ کتی در قبالِ سخنرانیِ مادر ریچارد نیز دقیقا مثل همان دیالوگ پیشین است و باور نمیشود بلکه فقط نشانهای از اظهارِ امیدِ دروغین و غیرسینماییست.